
مردی میخواست کاملا خدا را بشناسد.ابتدا به سراغ افراد و کتابهای مذهبی
رفت ،اما هر چه جلوتر رفت گیج تر شد.افرادو کتابهای نوع دیگر را هم
امتحان کرداما به جایی نرسید.خسته و نا امید راه دریا را در پیش گرفت .کنار
ساحل کودکی را دید که مشغول پر کردن سطل کوچکی از آب دریا
بود.سطل پر و سر ریز می شد اما کودک همچنان آب می ریخت.مرد پرسید:
«چه میکنی؟»کودک جواب داد:«به دوستم قول دادم همه آب دریا را در این
سطل بریزم وبراش ببرم!»تصمیم گرفت پسر را نصیحت کندواشتباهش را به
او بگوید،اما ناگهان به اشتباه خودش پی بردکه می خواست با ذهن
کوچکش خدا را بشناسد و کل هستی را در آن جا دهد!فهمید که با دلش باید
به سراغ خدا برود.به کودک گفت:«من وتو یک اشتباه را مرتکب شدیم
به قول مولوی:
هرچه اندیشی پذیرای فناست آنچه در اندیشه ناید آن خداست